loading...

سایه

بسم الله و بذکر ولیه. *نقل قول‌ها، تماما واقعی ست. حق می‌دهم حوصله‌ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خو...

بازدید : 366
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 19:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سایه

بسم الله و بذکر ولیه.

*نقل قول‌ها، تماما واقعی ست. حق می‌دهم حوصله‌ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خواهد مرد*

پرسید دوست داری برویم کمی‌روز‌های قرنطینگی را با هم بگذرانیم؟ گفتم نه دل و دماغش را ندارم. پرسید دلت کجا؟ دماغت کجا؟ رجعتی باید! گفتم رفته اند. در دوست‌ها اطراق کرده اند قصد بازگشتن ندارند. گفت: بایسته است پیکی گسیل داریم و قاصدی با نامه‌ی درخواست به بازگشتنشان! گفتم دماغ بازگشته اما دل، ... گفت دل ... چه؟ گفتم دل در بی کرانه‌ی این آسمان ِتنهایی گم شده ... آهی کشید و گفت: و چه کسی می‌تواند بگوید من تنها نیستم، و دروغ نگفته باشد؟ ... گفتم: حتی اگر دلم بر گردد، به چه بهانه‌‌‌ای نگهش دارم؟ به پرنده‌‌‌ای مانَد. چموش، سریع و احمق. گفت: بهانه مردنی ست و پرنده زیرک! ... دشوار فریب بخورد ... "دلیلی" باید یافت، نه بهانه ... یاد کتابی که قرار بود با هم بخوانیم افتادم. گفتم : و باز هم انسان، در جستجوی معنا ...

گفت : حق. ولی مگر می‌شود بچه شیعه‌‌‌ای که "زنده بر آنست که رجعت باقی ست" هدف را گم کند؟ مگر می‌شود نا امید شود و بیکار بنشیند؟ یاد ارتداد افتادم. گفتم: یامین پور در ارتداد، خیلی خوب تدریج را به تصویر می‌کشد. تدریجی که شاید دچارش شده ایم ... "بی تفاوتی" و "عادت" و "باورهای سطحی" که این روز‌ها از قلب‌ها و تن‌ها دل نمی‌کَنند ... گفت: شاید مشکل ما همین جاست. باور قلبی نداشتن! وگرنه کار بر نیامدن از دست انسان را نمی‌فهمم! گفتم: کار که حکما بر می‌آید اما باید از دل بر آید که دل هم به جایی بند نیست. چونان که گفتیم ... گفت: نقطه‌ی بند کردنی ام آرزوست ... لحظه‌‌‌ای سکوت کردم. گفتم حتما آن بالایی اینطور خواسته تا هی دل برود و بر گردد و بهانه بگیرد. آنقدر که به نفس نفس افتد و خسته شود. و آنگاه بداند که هیچ کس را از او گریز نیست... گفت بیم آن می‌رود که بمیرد در این رفت و آمد‌ها ... لبخند زدم و گفتم: حکایت دل‌های تنگ و زخمی، حکایتی نو نیست... گفت می‌فهمم ... سر تکان دادم و چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و حال اینجایم و می‌نویسم. بعد از چند روز هی نوشتن و پاک کردن و خواندن و اشک ریختن و خندیدن، حال آمده ام و می‌نویسم. اگر می‌توانستم چند روزی را از گوشی ام فاصله می‌گرفتم. از تلگرام و واتساپ، از اینستاگرام و حتی وبلاگ. هر چند کار‌های مدرسه و جلسه و کلاس‌های تق و لق دانشگاه دست و پایم را بسته اند. هر چند مشت محکمی‌بر دهانشان می‌زنم و به زودی چند روزی خواهم رفت.
یادت هست گفته بودم سوار هر چیزی که سر راهم قرار بدهی می‌شوم؟ به یاد می‌آوری گفتم تمام آرزو‌ها و امید‌ها برای قبل بیست سالگی ست؟ من سر حرف‌هایم ایستاده ام. این بار نه طلبکار و نه امیدوار. من با تقدیراتِ تو همراه شدم و با عقل ناقصم سعی کردم بهترین تصمیم را بگیرم. اینکه چه پیش خواهد آمد، دیگر اهمیتی ندارد. مثل یک زندانی که دیگر حساب روز‌ها و شب‌هایش را ندارد. نه منتظر ملاقاتی ست نه منتظر آزادی. صبر می‌کند و صبر می‌کند. خدایا گاهی فکر می‌کنم با روز‌های سخت و سیاه آدم‌ها، مُهری می‌زنی بر اثبات تمثیل دنیایت و زندان! و من فکر می‌کنم نه تنها برای مومنینت زندان است، بلکه برای غیر مومنینت هم همین است! هر چه هست، یک روز ِرهایی وجود دارد. ما از توییم و به تو باز می‌گردیم. به تویی که تقدیر زندگی‌ها را رقم می‌زنی، تویی که هم الان رعد و برق‌های سهمگین را روزیِ این آسمان می‌کنی. تویی که زمین را از حجت ات خالی نگذاشتی ... به تو برمیگردیم، خدایی که از ضعف‌ها آگاهی ... خدای یونس و دریا ... خدای ریحانه و‌هاشم ... خدای ملا محمد شیرازی ... خدای شیخ محمد انصاری ... خدای بابونه‌ها و خدای درختان نارنج...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 65
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 156
  • بازدید سال : 461
  • بازدید کلی : 16116
  • کدهای اختصاصی