loading...

سایه

گر آفتاب بشد، سایه همچنان باقیست

بازدید : 226
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38

من از مدافعان سرسخت هورمون‌ها بودم. از آدم‌هایی که وقتی یکهو حالت بد می‌شد یا یکهو احساساتی می‌شدی می‌گفتند "امروز چندم ماه است؟" ولی بخاطر می‌آورم یکبار سر یکی از کلاس‌های اضافه‌‌‌ای که دوم دبیرستان داشتیم، یکی از بچه‌ها از شکیبا پرسید: مگر اینطور نیست که تمام حالات ما بخاطر هورمون‌هایمان است؟ و شکیبا گفت بعضی چیز‌ها را هورمون‌ها رقم می‌زنند ولی آن سهم اساسی هورمونی برای نوجوانی ست. بعد که عاقل تر و بالغ تر شوی دیگر خبری از آن غلیان هورمونی عجیب و غریب نیست. راست می‌گفت. دیروز از آن روز‌هایی بود که می‌دانستم تعادل فیزیولوژیکی ام بهم خورده. از صبح که لنز چشم چپم سر ناسازگاری داشت و من نشستم روی تخت و به آرامی‌اشک ریختم تا بدخلقی‌هایم در ادامه روز و دیلی هسلز‌های پشت سر هم. اما هر چقدرم که هورمونی و هر چقدرم فیزیکی، نمی‌توان تمام آن حجم از حال بد دم غروب و گریه‌های بی پایان را با کم کاری یا پر کاری غدد درون ریز توجیه کرد. نه که فکر کنید اتفاق خاصی افتاده بود، فقط همه چیز دست به دست هم داد که تمام 19 سال و 11 ماهم را مرور کنم و به وسعت روز‌های بدش و به وسعت روز‌های بی پایان روز‌های سخت ادامه‌ی همه آدم‌ها اشک بریزم. به وسعت آدم‌هایی که شاید به نحوی زندگیم را ساختند و آدم‌هایی که زندگیم را تغییر دادند. دیروز که تقریبا از گریه ساعت‌های 8 و خورده‌‌‌ای تا امروز صبح خواب بودم، به این فکر کردم که باید با خدا قراری بگذارم. که بیاید و هر دویمان قبول کنیم نه دعایی نه حرفی نه چیز دیگری تاثیر خاصی روی روزهای من ندارد. من این را می‌پذیرم. و با این حقیقت زندگی می‌کنم. من خیلی جدی با این حقیقت زندگی می‌کنم . سوار هر ماشینی که سر راهم بیاید می‌شوم و می‌گذارم مرا تا هرکجا که خواست ببرد. من با دعا و خواستن و گریه و امید کاری از دستم بر نمی‌آید. من با "می‌دانم می‌بینی" و "میدانم حواست هست"های مدام نمی‌توانم زندگی کنم. مرا هر جا خواستی ببر و به هر کجا خواستی سوق بده. خیال‌ها و فکر‌ها و امیدواری‌ها همه برای قبل 20 سالگی است. دیشب داشتم فکر می‌کردم ما میگوییم خدایا حتی یک لحظه‌ی دیگر هم نمی‌توانم و گفتن خود این جمله چند لحظه‌ی بعد را سپری می‌کند. دعا کردن و از تو خواستن را کنار نمی‌گذارم، فقط در حق خودم چیزی نمی‌خواهم. نه که فکر کنی از سر تواضع و اینها به اینجا رسیده ام، حتما این چیزی بوده که می‌خواستی من بفهمم و فهمیدم. فقط در قنوت‌هایم همان دعای فرجی که گفتی را می‌خوانم و برای اطرافیانم چیز‌هایی که گفتی را طلب می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم لحظه‌‌‌ای منتظر چیزی بنشینم. من عقل و فهم کار‌هایی که می‌کنی را ندارم و اندازه‌ی کودک 4-5 ساله‌‌‌ای بیش نمی‌فهمم. و (همان طور که می‌بینی) به همه این‌ها اقرار کرده ام. بله میدانم. بزرگی و هیچ کس به بزرگی تو نیست. می‌دانم اراده‌ها را بر هم میزنی و می‌دانم در برابر تو هیچم. میدانم که گفتی که دنبال خوشی در این دنیا نگرد و از این حقیقت آدم‌ها را تا حدودی سیراب کردی. میدانم میخواهی بنده‌هایت را بزرگ کنی. می‌دانم امتحان میگیری، سخت هم میگیری، همه‌ی این‌ها را فهمیدم.همین کافی نیست؟ فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم و برای هیچ چیز - مطلقا هیچ چیز - چشم به در ندوزیم. این طوری هم چشم‌های من خسته می‌شوند هم در‌های هفت قفله‌ی تو.

حمل و نقل/ تركمنستان از ورود واگنهای ایرانی به شبكه ریلی خود استقبال می كند
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 50
  • بازدید کننده امروز : 51
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 133
  • بازدید ماه : 61
  • بازدید سال : 782
  • بازدید کلی : 10661
  • کدهای اختصاصی